درسی

  • ۰
  • ۰

خاطره

در یکی از روز های تحصیلم زمانی ک کلاس اول ابتدایی بودم با خوشحالی از مدرسه به خانه آمدم چون قرار بود فردای آن روز از طرف مدرسه ما را به موزه ببرند و میخاستیم در کلاس با خمیر بازی اشکال مختلف درست کنیم و نقاشی بکشیم  وقتی به خانه رسیدم از خوشحالی تمام تکالیفم را انجام دادم و شب ک شد با ذوق خابیدم تا صب زودتر آماده بشم اما صب آن روز زودتر از آن چیزی ک من همیشه من بیدار میشدم تا به مدرسه  بروم مادرم من را بیدار کرد و گفت باید به خانه پدربزرگم برویم چون خاله ام‌به خاطر بیماری نصف شد فوت شده بود من چون درک درستی از فوت شدن و نبودن خاله ام نداشتم کلی گریه کردم که من میخاهم به مدرسه بروم تا به موزه بریم و خمیر بازی کنیم اما با گلی گریه و دعوا من را به زور بردن خانه پدربزرگم و آن روز نتوانستم بردم مدرسه در کنار بقیه دوستانم باشم 

  • ۰۱/۱۲/۱۲
  • سحر میر

نظرات (۱)

😥

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی