در یکی از روز های تحصیلم زمانی ک کلاس اول ابتدایی بودم با خوشحالی از مدرسه به خانه آمدم چون قرار بود فردای آن روز از طرف مدرسه ما را به موزه ببرند و میخاستیم در کلاس با خمیر بازی اشکال مختلف درست کنیم و نقاشی بکشیم وقتی به خانه رسیدم از خوشحالی تمام تکالیفم را انجام دادم و شب ک شد با ذوق خابیدم تا صب زودتر آماده بشم اما صب آن روز زودتر از آن چیزی ک من همیشه من بیدار میشدم تا به مدرسه بروم مادرم من را بیدار کرد و گفت باید به خانه پدربزرگم برویم چون خاله امبه خاطر بیماری نصف شد فوت شده بود من چون درک درستی از فوت شدن و نبودن خاله ام نداشتم کلی گریه کردم که من میخاهم به مدرسه بروم تا به موزه بریم و خمیر بازی کنیم اما با گلی گریه و دعوا من را به زور بردن خانه پدربزرگم و آن روز نتوانستم بردم مدرسه در کنار بقیه دوستانم باشم